گذرگاه زمان


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : دو شنبه 21 شهريور 1390
بازدید : 191
نویسنده : عباسی

 

سلام

خواهری های من خوبند؟؟

از این به بعد قراره فقط حرفای خوشمزه بزنیمااا

وقتی پیامک عمویی  رو تو وی ویو دیدم حس کردم چقدر قشنگ و ساده تو یک جمله زندگی معنی شده!

همیشه گذر زمان آدمی رو نگران و مضطرب می کنه!اما این گذشتن ها اگر همشم بد باشه لااقل یه چیزیش خوبه اونم اینکه ارزش خاطره ها رو برامون  مشخص میکنه!

بله خاطرات هرکسی  جزو ارزشمندترین داشته هایش  هستند که با گذر زمان ارزش و عیار اونها  بیش از پیش  مشخص میشه.

اما خاطرات دوران کودکی واقعا چیز دیگری هستند.برای من که دویدن های  بی پروا و پنهانی توی چمن های پارک اونهم دور از چشم مامان و بابا و نگهبان پارک بهترین خاطره  است بخصوص وقت هایی که بارون می اومد و چاله چوله های تو چمن ها پر از آب میشد.واقعا زندگی بود هااااا

دوستان مهربانم شمام اگر قابل دونستین از خاطرات دوران کودکی بنویسید ادامه پستم خاطرات شما رو قرار خواهم داد.

مهرفروتن :سلام.یک گوشه ی بچگی من گلدان  سفالی گل ناز است، یک گوشه اش درخت کنار، یک گوشه اش درخت موز، یک گوشه دوچرخه، یک گوشه اش درخت لیمو، یک گوشه اش لالایی جیرجیرک، یک گوشه اش خلیج فارس، یک گوشه اش بوی دریای جنوب، یک گوشه اش کوه گنو...به نظر شما کودکی من چند گوشه است؟!

سمیرا تدین :بلا نبوده که تو بچگیام سر من نیومده باشه/سوختن پام/خوردن چکش تو سرم/افتادن از پله های خونمون تو زیرزمین اونم فقط و فقط بخاطر شیطنت خواهر بزرگم/البته منم بلا سر کسی اوردم اونم سرجوجه داداشم بوده چشماش و مغزشو در آوردم و به همه گفتم تصادف کرده :d

باران سحر :واااااااااااااااااااای از بچگیم خاطرات دورهم بودن و رفتن به مسافرتای گروهی یادم میاد چقدر خوش میگذشت اصفهان رفتن خونه ی عموی گلم( اشتباه نشه هااااااااااا  8-}  ،عمومحمدم). اون قدیما از جلوی  کوچه شون یک جوب رد میشد چقدر کنار اون جوب لی لی بازی کردیم.   8->  چقدر من کتک خودم از پسر عموم  :-w  چقدر من حرصشون رو در میاوردم  ;))  ....هی چقدر همه ی اونا بزرگ شدن.... 8->

نغمه : سلام آجی عباسی.من کلی خاطره دارم.بذار ببینم میتونم خلاصشون کنم...:دوچرخه سواری با بچه های کوچه...یکم قبل ترش وقتی کوچیک تر بودم میومدم پایین خونمون مینشستم به بازی دادشم با دوستاش تو کوچه نگاه میکردم.توی راهروی خونمون پیک نیک میزدم،با بچه هایی که با مادراشون میومدند خونه ی مادر بزرگم واسه جلسه قرآن تو راهرو بازی میکردم.کلاس پنجم مبسر بچه های کلاس اول بودم،باهاشون بشین پاشو بازی میکردم.از دیوار صاف راست میرفتم بالا :-> کت دختر خالمو قایم میکردم تا از پیشمون نرند... الان همین ها فقط اومد توی ذهنم.ولی خیلی بیشترند و صد البته عمویی هم  جزو بهترین و شیرین ترین خاطراتمه که هنوز ادامه داره. ;)

عاطفه گرزین :به نام خدا.سلام.یادش بخیر!توی کوچه مون بچه هم سن و سال خودم پیدا نمیشد 6-۷ سالم که بود میرفتم تو کوچه مامانبزرگم با بچه های محله اونا بازی میکردم.من اون موقع هنوز بلد نبودم با لهجه صحبت کنم از وقتی رفتم پیش بچه های کوچه مامانبزرگم به بعد کم کم یاد گرفتم یادمه همه کلمه ها رو قاطی پاتی میگفتم خلاصه شده بودم خنده ی مجلس هر کس میومد خونمون کاری میکرد حرف بزنم که بخنده :-w  یادش بخیر چه دورانی با دختر خالم داشتیم تو کوچه راه میرفتیم و میخوندیم ما دو تا دختر خاله /مرویم خونه ی خاله/ می خوریم گوشت و کباب...تو باغچه مامانبزرگم سبزی و گل می کاشتیم و میگفتیم ما باغبونیم دوستم که همسایه مامانبزرگم بود و بیرون میکردیم که سبزیامونو چشم نزنه :d چقد مرغ سیاهه ی مامانبزرگمو دوس داشتم بنده خدارو هی ور میداشتم از تراس (طبقه دوم) پرت میکردم پایین چند بار این کارو کردم.اخه پرپر میزد خوشم میومد.چند روز بعدش مرد :-?? چقد از لباس چین چینه سفیدم خوشم میومد یه عکس باهاش داشتم که گم کردم کاش پیداشه [-O< چقد از جورابای لب توریم ذوق میکردم :D/ چقد روزی بود وقتی من و دوستم فل فل قرمزایی رو که مامانبزرگم داشت رو تراس خشک میکرد و دست زدیم و مالیدیم به چشمون و دهنمون.تموم سرو صورتمون ورم کرده بود  ;)) ......

بهار ساری :من اینقده خاطره های خوب خوب دارمممممم... ~:>  بنظرم اگه همه ی آدما یاد بگیرن بشینن خاطره های تلخ و بدشون رو بررسی کنن،نکته و تجربه ش رو بردارن و خودش رو بندازن دور دنیا رنگارنگ میشه!! :)  همه ی خاطره های دیدار عمو، تولدام برام امیدبخش و با ارزشن... :x

عطیه.ع : از خاطرات کودکه من همین بس که توی حیاط نقلی خونمون زیر شیر کنار حوض یا سیاله(اسم عروسکمه،چون سیاه بود اسمشو گذاشتم سیاله)رو می شستم،یا با قابلمه هایی که مادربزرگم برام از مشهد آورده بود غذا درست می کردم
یادش بخیر...دلم برای اون حیاط خیلی تنگ شده

ساناز: خونه قبلیمون توی حیاط ،درخت توت داشتیم ..اونموقع ها نردبونو برمیداشتم و میرفتم توت چیدن ..
همون بالا روی نردبون  میموندم و توت ها رو میکندم و از 4 تایی ک میچیدم 3 تاشو همون جا میخوردم ...بعد یه روز داشتم توت میچیدم و میخوردم ک چشمتون روز بد نبینه نردبون  افتاد و من ...و من ی  شاخه   توت رو گرفته بودم و مثل تارزان اینور اونور میرفتم .. خدا رحم کرد وگرنه ... یعنی ی پا سوژه بود واسه خودش ..الان ک یادم افتاد مردم از خنده

مبینا کیا : برای من تو زندگی،خاطراتی که عمو با مهربونیاش برام رقم زد،خیلی شیرین و با ارزش و فراموش نشدنی اند..صحبت تلفنی با عمو و شنیدن صداش جزو با ارزش ترین خاطره های منه که هنوزم که هنوزه از این همه مهربونیش متعجبم!و بازم ممنونم عمو

آسمان : سلام. امیدوارم خوب باشین. شرمنده منم دیر رسیدم. مامان بابا تازه پرده های خونه رو عوض کرده بودن... اونم با چه مصیبتی! پارچه گیر نمی یومد تو دوران جنگ. یه روز که مامان رفته بود بیرون به داداشم گفتم بیا برای عروسکم لباس بدوزیم  >:)  یه قیچی دادم دست اون یه قیچی هم خودم برداشتم .سه تا در خیلی خیلی بزرگ داشت پذیرایی مون. پرده هاشم از بقیه خوشگل تر بودن. چشمتون روز بد نبینه... دو تایی افتادیم به جون پرده ها! :d  حالا نچین کی بچین! بلد نبودیم که... یا کوچیک می شد یا بزرگ. قیافه ی مامانم رو وقتی اومد خونه هیچوقت یادم نمی ره :)) من و داداشم هم قیچی به دست وایساده بودیم کنار سه تا پرده که حدود نیم متر پایینشون سوراخ سوراخ و تیکه و پاره بودن. :> هی جوونی کجایی که یادت به خیر...  ;)) در پناه حق.

پریسا مسعودی :سلام.بچه که بودم پامو کردم تو کفش  بزرگترام نمیدونم  کفش مامانم بود یا بابام  ;;) خلاصه اولین پله رو که پایین میام پام پیچ میخوره وتا اخرین پله با کله پایین میاییم x_x چشمت روز بد نبینه سرم  شکسته میشه o:-) نه بابا نمردم زنده ام ;)) خلاصه اینه دیگه هیچوقت پاتونو تو کفش بزرگترا نکنین  [-X...خاطره دوممم"""بازم بچه که بدوممم عاشق کفشدوزک بودمم یه جورایی این رنگ قرمز با خالای مشکی جلب توجه میکرد. باخواهرم یکی یه  دونه کفشدوزک مادر مرده رو گیر اوردیم >:) منو خواهرم کفشدوزکا مونو گرفتیم و روی فرشا مون با دو تا انگشتمون گرفتیمشون بعد رهاشون کردیم  انگاری مسابقه رالی بود >:) من کفشدوزک خودمو تشویق میکردمم خواهرمم از اون طرف ، خلاصه کفشدوزکا میمیرن x_x بعد منو خواهرم کنار یه درخت خاکشون میکنیم.اجی هنوزم اون درخته هست  B-) بچه ها از این کاراا نکنید اون موقع من بچه بودم خب؟؟؟!!! b-( راستی منو شطرنجی کنید اخه قاتلم &

نسترن : من بچه بووووودم انگدههههه خوب بوده….انقدررررر آرووووووووووم….نمی دونم فقط چرا ۱ بار از مهد ۲ بارم از مدرسه می خواستن اخراجم کنن :d :dتمومه زندگی خاطره ست…کلا من خاطره بازم :heart:آدم با خاطره زنده ست…حتی تلخ….درسته تلخیش یه کم دل و می سوزونه اما خوب تجربه هم میشه دیگه…..دوستون دارم
علی علی

عطیه : من وقتی کومچولو بودم با داداشم وخواهرم میرفتیم از آقاه ای که میومد تو کوچمون جوجه رنگی میفروخت جوجه رنگی میخریدیم…مامانم همیشه بهمون میگفت مواظبشون باشیم واذیتشون نکنیم باهاشون مهربون باشیم چون مامان ندارن…ماهایم مهربون… :d
میگفتیم خوب اینا مامان ندارن که بهشون یاد بده چطوری پرواز کنن!!! :d اون موقع خونمون یه تراس ویه حیات بایک باغچه داشت … منو داداشم به نوبت میرفتیم بالای تراس بال جوجه هارو باز میکردیم واز بالای تراس ولشون میکردیم پایین تا یاد بگرن پرواز کنن… :d
هرکار میکردیم پرواز نمیکردن!!!؟؟؟ :-o داداشم گفت باید مثل تو فیلما پرتشون کنیم تو هوا تا پرواز کنن…چشمت روز بد نبینه آجی گفتن داداشم همانا وپرت کردن منم همانا… :d انچنان جوجه بدبختو پرت کردم که افتا تو خونه همسایه کناریمون x_x من ودادشمم خوش خیال فکردیم پرولز سیاد گرفتو رفت :d ;;)
از فوران محبتمون o:-)  وقتی میدیدیم جوجه هامون آب وغذا نمیخوردن بهشون به زور غذامیدادیم... ;;)  :d کنارباغچه خونمون یه شیر آب بود مبرفتیم کنارش میشستیم من شیر آبا باز میکردم داداشمم نوک جوجه بیچارروهی بازو بسته میکرد :d  :d وبعداینکه بهش آب دادیم میرفتیم براش برنج ونون میاوردیم وبه زور میذاشتیم تو نوکش تا بخوره...نمیدونم حالا چرا همش هی جیک جیک میکرد ودستوپا میزد...یه بار که داشتیم بهش غذامیدادیم مامانم از سرکاراومد خونه منو دادشمم پاشودیم به مامانم سلام کنیم داداشم جوجه رو ول کرد رو زمین اونم تندی رفت پشت پای مامانم ....مامانم که تو بچگیش کم از ما نمیاورده...گفت بااین جوجه بی چاره چیکار کردین که از دستتون فراریه؟؟؟!!! :-/  :-/ ماهم ساکت ومظلوم مامانم ونگاه میکردیم ومیگفتیم هیچ کار ;;)  ;;)  ^#(^  :-??  :-??  :-  :-

ژاله فرهادروش:بسم الله.سلام :) تا ۱۳ سالگی که خونه مون حیاط داشت گربه داشتم...بعد از ظهرا که همه خواب بودن گربه م که اسمش زبل بود رو میگرفتم میبردم ته حیاط و خودمم کنارش می ایستادم ۱،۲،۳ میگفتمو هر دو میدویدیم تا جلوی در خونه!همیشه از من جلو میزد و من لجم میگرفت! ~x( خیس عرق میشدم اما دست بردار نبودم! زبلم یک بار واسه دلخو.شیم نذاشت من اول شم! :((

مائده.ح :یادمه خیلی شیطون بودم و همش تو کوچه خیابون در حال بازی کردن بودم به زورررر میاوردنم خونه!
اونموقع ها با دوستم نفری بیست و پنج تومن از خونه میاوردیم یه کیم دوقولو میخریدیم باهم نصف میکردیم.هیچ بستنی ای برام به خوشمزگی اون کیم نبود..جوجه و فنچ وخرگوش و اردک وحتی بز و گوسفند هم داشتم!تا حالا جوجه به قتل نرسوندم ولی:دی..وقتی نه سالم بود داداشم پنجاه تا جوجه خریده بود !بعد میدویدیم تو حیاط این جوجه هام قطار میشدن دنبالمون!نمیدونم چرا؟…همینا دیگه!

خاله گلنار :منم یادمه بچه که بودم از مغازمون که توی مدرسه بود و خونمون هم همینطور  پول برمیداشتم  و میرفتم تو حیاط مدرسه از پنجره دستمو دراز می کردم پول میدادم مامانم اسمارتیز میخریدم .. اسم جدیدش یادم نیست...  ۲۵ تومن بود وقتی کلاس اول بودم ... یعنی حدود ۲۰سال پیش میخواستم جلو بچه های مدرسه ابراز وجود کنم که از تو مغازه برنمیداشتم و میومدم جلو اونا می خریدم

مهسای بابا : نه اینکه من کلا آرووووووووووووووومممممممممممم هستم خاطره ای چندان ندارم.فقط ۵-۶ سالم که بود یه بار با گوش کوب محکم زدم وسط کله ی مجید اندازه یه گردو باد کرد  =)) مامان بزرگم هم یه لیوان هایی داشت که تهش گرد گرد بود من به تهش ضربه میزدم گردیش در میومد ته لیوان سوراخ میشد  :))

چند تا فیلم قشنگ و خاطره انگیز عمویی از طرف نغمه عمویی اینجا و اینجا و اینجا و اینجا و اینجا کلیک کنید.

✿✿✿

فاطمه جان دختر گل عمویی تولدت مبارک

عطیه شیطون و مهربون عمویی هم بالاخره به جمع وب نویسان عمویی پیوست خونه خوشگل عطیه اینجاست کلیک کنید

نغمه ( نغی) هنرمند و مهربون عمویی هم به جمع وب نویسان عمویی و پورنگی پیوست خونه خوشگل نغمه اینجاست کلیک کنید





:: برچسب‌ها: عمو , عمو پورنگ , عمو فرضیایی , عمو داریوش , عموپورنگ بچه ها ,

مطالب مرتبط با این پست :

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 7
بازدید کل : 12693
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com